هی با خودم میگفتم اولین متنی که میذارم در چه مورد باشه؟ چی بگم؟ چه کنم چه کار کنم؟ که در آخر گفتم افرادی که در آینده قصد دارن مقالات منرو بخونن بهتره در قدم اول با خط فکری و خود من بهتر آشنا بشن، شاید از همون اول تشخیص بدن که من و تفکراتم بدردشون نمیخوره (میدونم که اینو تشخیص نمیدین ????).
پس بریم یه چرخ کوتاهی تو آلبوم زندگی کاری و شخصی من و مسیری که طی کردم تا به این نتیجه رسیدم که باید این متنو بنویسم بزنیم.
بطبع مثل همه ایرانی ها در خانواده شیعه چشم به جهان گشودم و از این چیزا، ولی خانوادهای که من توش به دنیا اومدم یه فرق خیلی مهم با خیلی از خانوادهها داشت؛ پدرم. پدر من واقعا مرد روشنفکر و روشنگری هست و رفته رفته مطمعن میشم چیزی که الان هستم و دیدگاهی که الان دارم بخاطر این مرد هستش و واقعا تا ابد لایق ستایش برای من.
البته پدر من هم تحت تاثیر عقاید محیط، حرف مردم، پشتمون چی میگن و مواردی نظیر این یکسری عقایدی داره که نسبت بهشون تعصب خرج کنه ولی در دید کلی خیلی منعطف تر و ذهن باز تر از بسیاری از هم دورهای های خودش هستش.
خب بسه دیگه همش از پدرم گفتم برگردیم به خود صاحب وبلاگ. منم جونم براتون بگه کودکی آنچنان سختی نداشتم، دم پدر گرم که سعی کرد که به ما بد نگذره. البته که ماهم فراز و نشیبی داشتیم ولی درکل خوب بوده.
میتونم بگم تا 18 سالگی زندگیم خیلی اتفاقات خاصی نداشته فقط چیزی که خیلی مهم بوده کشمکشهای درونی من تو پذیرش یا رد یکسری از عقاید و حرفها بوده که صد در صد هم پدرم تاثیر گذار بوده هم چندتا از دور و بریام که خیلی باهاشون صمیمی بودم و به قولی حرفشونو میخوندم.
این وسط یه پرانتز بزنم به دوره راهنمایی از اولین تجربه کاری من، وقتی برای اولین بار مراوده مالی کردم و به قولی سود کسب کردم. یادمه از شهرستان فتیر گرفتم و آوردم مدرسه و با استقبال روبرو شد، منم گفتم میفروشم.
- حالا چند میفروشی حاج علی:
- 700 تومن
- حله من برمیدارم
این مکالمه باعث شد که 400 تا تک تومن سود کنم وشاد و خندان برم و خونه و فرداش محزون و گریان برم مدرسه، طلب بخشش کنم و نتنها سودو برگردونم بلکه پول فتیرم برگردونم و بگم این هدیه بود.
واقعا مادر من چرا استعداد منو کور کردی، الان من سلطان فتیر تهران بودم. هییییی، بگذریم. دیگه واقعا بز این موارد تا 18 سالگی اتفاق خاصی نیافتاد و من رفتم دانشگاه.
این دانشگاه یکی از نقاط عطف زندگی کن بود. شما فرض کن من بنا به توضیحات مشاور و چرندیاتی که اونموقع منطقی بنظر میرسید من رفتم مهندسی کامپیوتری بخونم که تصورم از رشتش نصب ویندوز و جمع کردن کیس خفن گیمینگ بود.
واقعا در همین حد اطلاعات داشتم ولی خب گفتم بریم ببینیم چی میشه. البته این طرز فکر رو در اکثر مواقع داشتم چون درک درستی از هدفمندی و تعیین چشم انداز شخصی و تجزیه هدف بزرگ به ریز اهداف نداشتم بلکه صرفا میرفتم ببینم چی میشه.
من رفتم ولی چیز خوبی نشد، 14 ترم طول کشید این مهندس شدن من. ولی خب دقیقا همین 7 سال جایی بود که من از اینرو شدم اونرو، یهوییم نشدما بعضا اینروم با اونروم یکی بود خودمو گول میزدم، بعضا اونرو میشدم دوباره برمیگشتم اینرو، بعضی وقتی هم یادم میرفتم که باید از اینرو به اونرو بشم یا برعکسه.
در نهایت ولی شد من از اینرو شدم اینرو، اگرم نگم 100 درصد شدم ولی خدایی از 90 درصد پایین تر نمیام.جون تو را نداره اصلا، برا خودم 7 سال آب خورده این 90 درصد تو بگو یه دهم درصد بازم حرف من همون 90 درصده.
حالا چی شد و چیا گذشت که این اون شد؟
جونم براتون بگه که سال دوم دانشگاه بود که با خودم گفتم من چرا اینجام؟ چیکار دارم میکنم؟ قراره تا کی همینجوری پیش بره؟
با یه شجاعت خاصی میخواستم برم برای انصرفا که یادم افتاد بر و بکس نظام وظیفه منتظرن تا بیرون از دانشگاه پذیرایی گرم و ویژهای از من داشته باشن و واقعا ترسیدم. تصمیم گرفتنم که داشنگاهو تموم کنم و بعدش ببینم چیکار باید بکنم ولی خب اینجوریم خیلی دیر میشد.
تابستون همون سال گفتم برم سر کار دستم تو جیبم باشه و پول در بیارم و از این صحبتا. داشتم تو کافهها میگشتم که ببینم آقا میز تمیز کنی، چا بریزی، سفارش بگیری چیزی نمیخواید که یکی از آشناها گفت بیا بفرستمت شرکت ارباب رجوعمون اونجا ببینن به چه دردی میخوری. منم رفتم تا ببینم به چه دردی میخورم. نیروی حسابداری کم داشتن و منو گذاشتن کمک کنم به حسابدار تو جمع کردن مدارک و این صحبتا.
من هیچ علاقه ای به اینکار نداشتم ولی چیزای خوبی یاد گرفتم (خوب برای اینکه از زیر مالیات در بری و شرکتو بدبخت نشون بدی نه خوبی که ممکنه تو ذهن شما باشه، خوب کثیف).
تو همین دوران یه تصمیم بزرگم گرفتم، واقعا از حجم دمبههایی که احاطم کرده بودن خسته شده بودم، نه میتونستم تیپ مورد علاقمو بزنم، نه میتونستم فعالیت طولانی بکنم و نه حتی ... چیز اینجاش شخصیه تصمیم گرفتم نگم.
و واقعا بعد از اون تصمیم خیلی تغییر کردما، 120 کیلوی اون زمان در حال حاضر که داره مینویسه شده 83 کیلو. بابا بنازم (اینو من بجای شما گفتم).
خلاصه ما دوباره برگشتیم به دانشگاه و اینبار تنها فرقی که کرده بودم این بود که یه پولیم در آورده بودم و به قولی وضعم خوب بود. (واقعا خوب بودا من 3 تومن تو 2 ماه در آورده بودم و رهن یکسال خونه دانشجویی تو سمنان، اونم یه خونه با موقعیت عالی 3 تومن بود به علاوه 700 تومن اجاره). ولی خب هنوزم نمیدونستم میخوام چیکار کنم و چی بشه و ازاین صحبتا.
اوایل سال سوم شوهر خالم گفت سمنان چطوریه وضع مردمش؟گفتم خوبه والا خوب خر میکنن فقط به چشم نمیارن. گفت خوبه دیگه بیا بزنیم تو کار طلا که من چندساله میکنم، بهت یاد میدم بعد از یه مدت خودت تنها کیفبری کن برا سمنان. گفتم ایول عالیه پولشو از کجا بیاریم؟ گفت بابات. (اینا یه توضیح خلاصه از کیفبری بدم بهتون، ببینید عزیزان طلا فروشا میان جنساشونو از بنک دار میگیرن و در واقع مدل جنسارو آپدیت میکنن ولی خب اینکار ریسک داره، مخصوصا برای طلا فروشای شهرستان. ماهم ریسکشو به جون میخریدیم و این نقل و انتقالو انجام میدادیم و رو اجرت طلا سود میگرفتیم.)
من رفتم پیش بابام و گفتم: ای پدرم تاج سرم، پول میدی برا سمنان طلا ببرم؟ گفت ای پسر قند عسلم پولو میدم پولو میدم ولی حواست باشهها. که از دور شوهر خالم گفت من هستم و اکیه و فیلان و بیسار که ما یه هفته بعدش با 1 کیلو طلا استارت کار تو بازار طلا رو زدیم.
حقیقتا اوایل خوب سود میداد و تقریبا با تمام کسوراتش و اینو و اونورش میشد 7 تومن تو هفته میموند تو جیبمون. یکم که گذشت با نوع بازار سمنان آشنا شدیم و فهمیدیم معاملات معمولا اینجا قسطیه و باید طلارو بخوابونیم که عملا برای حجم طلای ما اینکار به صرفه نبود.(اونموقع هنوز سفت و سخت در مورد بازاریابی و تحقیقات بازار و این داستانا نه اطلاعات داشتم نه اصلا میدونستم یعنی چی. فقط میدونستم بازاریابی یعنی ویزیتوری) حداقل یکی دو کیلو دیگه میخواستیم که بتوینم خوب در بیاریم.
شاید اینجا بتونید حدس بزنید که چی شد و طبیعتا من رفتم پیش بابا و اون شعررو خوندیم فقط بابام بجای پولو میدم با انگشتش منو آشنا کرد و من اونا فهمیدم که شصت هنوز کاملا معنیش به اکی تغییر نکرده.
البته پدرم دلایل درستی داشت، اون داشت منو میسنجید و میخواست گرمی سردی بچشم و خب خدایی چشیدم. همین که بعضی وقتی ساعت 11 شب با 1 کیلو طلا جاساز تو نواحی مختلف بدنم میرسیدم تهران بهم یاد آوری میکرد که واقعا پول در آوردن سخته و به قول ترکا چرح تیکانان چیخار. (نان از درون خار در می آید)
این کار من هم تاجایی ادامه پیدا کرد که یروز پاشدیم دیدیم یه نفر شهید شده و فرداش هواپیما خطای انسانی شد و پس فرداش این و اونو زد و فلان بیسار، کلی نوسان وارد بازر طلا شد و برای ما که سرمایه زیادی نداشتیم کار سخت شد. باز ادامه دادیم و سعی داشتیم که تو بازار بمونیم ولی تیر خلاصو کرونا زد.
آخ این کرونا چقد هم خوب بود هم بد بود. من خیلی از موفقیتام برمیگرده به همین دوران کرونا. البته یسری اشتباهات بزرگمم برای همین دورانه.
کرونا که اومد دانشگاهم مجازی شد. دانشگاه مجازی باعث این شد که وقت داشته باشیم برای کارای دیگه، وقت که داشته باشیم میتونیم پیشرفت کنیم ولی باز من دنبال یسری چیز دیگه بودم.
میتونم یگم اون چنان از این وقت در وهله اول بهره نبردم ولی طی یسری از اتفاقات و واقعا میتونم بگم یهویی من شدم کارآموز سئو و دیجیتال مارکتینگ. داستانشم اینه که دوباره دنبال کار بودم دیدم زده بازاریابی دیجیتال، منم که تو بازار کار کرده بودم، گفتم اینم حتما با همون مدله با تلفن ولی خب رفتم کارآموز شدم و دیدم نههههههه داستان یجور دیگس.
یه 7 ماهی کارآموز بودم و تقریبا میتونم بگم از کل دیجیتال مارکتینگ یسری چیزا رو سطحی یاد گرفتم ولی سئو رو خوب بلد شدم. اولین تجربه شغلی رسمی من با ماهان استارت خورد و من شدم کارشناس سئو مرکز مشاوره مدیریت ماهان. یه مدت اونجا بودم و با فراز و نشیبهای زیادی روبرو شدم. تجربه خوبی هم کسب کردم، بیشتر از تجربه تخصصی کاری تجربه فرهنگ سازمانی و مهارتهای ارتباطی و این داستانارو اونجا یادگرفتم.
مهم ترین چیزی که ماهان به من یاد داد این بود که لزوما هر فردی که در جایگاه خاصی میشینه لایق اون جایگاه نیست. همین باعث شد که دیدمو نسبت به محیط بیرون تغییر بدم، روی نحوه انتقادم کار کنم، تحملم رو افزایش بدم، با تعریفای الکی جوگیر نشم و با تخریبای بی خود ناامید.
بعد از ماهان رفتم یه گروه مهاجرتی و اونجا علاوه بر سئو، دیجیتال مارکتینگ هم با من بود و واقعا اونجاهم تجربیات خوبی برام داشت و باعث شد هم خیلی مهارت تو حوزه کاریم یاد بگیرم و بطبع خیلی از مهارتهای نرمی که تو ماهان به ضعفشون پی برده بودم رو تمرین کنم. تازه یسری ضعفا رو هم در رفتار و نوع ارتباطتم اینجا پیدا کردم.
بعد از اقلیما یه مدتی به صورت فریلنسر توری و پروژه ای کار میکردم و میومدم جلو و تجربه کسب میکردم. وسط همین پروژهها فهمیدم که یه پله باید برم بالاتر، من میخوام خود بازاریابی رو یادبگیرم و توش کار کنم. ناگفته نماند یکی از خوبیای ماهان این بود که من با مبحث استعدادیابی و اینچیزا اونجا درست حسابی آشنا شدم و همین باعث شد بیشتر به درون خودم سفر کنم وببینم واقعا کی هستم و چه نقاط ضعف و قوتی دارم و تهش میخوام چی بشم.
تقریبا تا دوسال بعد ماهان این سوالات و این کند و کاوها رو روی خودم انجام میدادم تا رسیدم وسطای تابستون 402. اونموقع با یه شرکت تبلیغاتی آشنا شدم و به عنوان مدیر توسعه ارتباطات برند شروع کردم به کار کردن. من تا همین امسال که اونا بصورت ریموت کار میکردم هیچ پولی نگرفتم، حقیقتا کم جون نکندم ولی خب.
این شرکت تجربیات خوبی برای من تو حوزه بازاریابی B2B داشت و همینجا خیلی از تجربیات مذاکره و این داستانا رو یادگرفتم. هم زمان با اینکارهم برای اینکه بی پول نمونم سئو رو کار میکردم که تجربه قابل قبولی توش دارم.
تو همین سال 402 من ارشد هم قبول شدم به MBA زیر شاخه بازاریابی و همین باعث شد که انگیزه بیشتری بگیرم.
اینجا باید یه فلش بکی به زنم به سمنان، یادتونه گفتم 14 ترم و این داستانا. بعد از کرونا من همش سر کار بودم و همین باعث شد که برخلاف همه که زود پاس کردن من کم پاس کنم و گیر کنم. داشتم ترم 12 تموم میکردم که گفتن آقا فلان درسو برنداشتی و اینجوری و اونجوری هم ارشدت کنسله هم باید بعد از اینا مستقیم بری پیش کسایی که ترم 2 جرعت نکردی بخاطرشون انصراف بدی.
من پیرم در اومد تا با رفت و آمد و معرفی به استاد و کلی کمیته و شورا بعد از 14 ترم بتونم بدون دردسر مدرک بگیرم و ارشدو ادامه بدم.
واقعا من رشته ارشدمو دوست دارم و هدفمند دارم میخونمش و نتایج خوبی هم کسب میکنم و سخت بود برام اگر اتفاقات درست پیش نمیرفت.
خب بگذریم آره دیگه من سئو کار میکردم و آژآنسو این داستانا که وسط پاییز گفتم باید اطلاعاتم رو در مورد خود دییتال مارکتینگ آکادمیک تر و کامل تر کنم. دنبال دوره خوب و جامع و بدرد بخور بودم که بعد از کلی وبینار دیدن و بالا پایین کردن یه دوره عالی پیدا کردم.
اونجا ثبت نام کردم و همین الانشم در حال یادگیریم و همین متنی که مینوسیم در واقع برگرفته از یکی از تمرینات همونجاست که مشوق من شد برای شروع کردن زودتر یسری از برنامههایی که میگفتم حالا بعدا.
اوایل زمستون هم یک آژانس تبلیغاتی دیگه بهم پیشنهاد همکاری داد که به عنوان متخصص بازاریابی کنارشون کار بکنم و واقعا میتونم بگم بعد از سالها تلاش جایی پیدا شد که استعدادهای منو شکوفا بکنه و محیطش هر روز بهم انگیزه بده برای کار و پیشرفت. واقعا من بعد از آشنایی با اینجا کلی تو درصد از اینرو به اونرو شدنم اضافه شد و خیلی خوشحالم.
کلی تجربه بدرد بخور، کلی نکات کاری، کلی حس خوب و کلی چیز دیگه رو اینجا به من میدخ و منم در عوض با انگیزه بیشتری هر روز بیدار میشم برای کار کردن و کسب تجربه.
خب تا اینجا درس و کار و خونواده رو گفتم، یکی دوتا چیز دیگه بگم تمومه.
کی از دلایلی که من تونستم تو مسیر شغلیم نمیگم به موفقیت صد در صد ولی موفقیتهای خوبی رو کسب کنم و خداروشکر هر سال که میگذره حداقل چند قدم جلوتر برم کارگاه داستان نویسی بود که زمان راهنمایی و دبیرستان میرفتم.
اونموقع بخاطر گذران وقت و کنجکاوی وارد این کارگاه شدم ولی بعدا که دوتا کتاب بهترین قصه گو برنده است از آنت سیمونز و هر برند یک قصه است از دانلد میلر رو خوندم فهمیدم چقدر داستان گویی و داستان نویسی دامنه وسیعی در زندگی کاری و شخصی افراد داره.
یکی دیگه از اقدامهای مثبتی که تو زندگیم انجام دادم ثبت نام تو سایت متمم بود، ابتدای ماجرا یکم سردرگم بودم ولی یواش یواش فهمیدم که از این بستر هم چطور استفاده بهینه داشته باشم و حقیقتا خود متمم کمک کرد منو. بنظرم اگر در این سایت ثبت نام کردید حتما با درس مهارت یادگیری شروع کنید آموزش و ارتقاء خودتون رو.
در آخر هم که خیلی مخلصم اگه تا اینجا این متنرو خوندید، ممنون میشم نظراتتون رو با من به اشتراک بگذارید.
اگر تجربهای دارید که میتونه بهم کمک بکنه، انتقادی، پیشنهادی در کل هرچی بگید مشتی هستید و بامرام.
این متن رو اولین بار در ویرگول منتشر کردم
- یکشنبه ۲۸ مرداد ۰۳ ۱۲:۵۲
- ۰ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر